عکس کیک کنجدی
رامتین
۲۷
۱.۹k

کیک کنجدی

۱۷ شهریور ۹۹
ولی دختره سرتق راضی نشد که نشد تازه تهدیدمونم کرد فرار میکنه مام گفتیم به درک برو حداقل دوزار دربیار بسه دیگه انقده نون مفت خوردی.
دلم میخواست پرتشون کنم بیرون ،گفتم کافیه دیگه بقیشو آرام برام تعریف کرده نمیخواد لطف کنی وبگی حرف آخرتو الان بگو .
اونم اون روز گفت پونصد هزاررر تومن معادل یه رنو دست دومو باید بهم بدین . و منم گفتم حالا برو تا بعدا خبرت کنم.ولی گفت نوچ دو روز دیگه خودم میام نقدی باید بهم بدین.
راه خروجو نشونشون دادم و رفتن.تمام مدت حواسم به دردانه بود ودرست نمیفهمیدم چی میگن تا رفتن به مجتبی گفتم بدو برو دم دبیرستانه دردانه و بیارش خونه.
گفت خودت بری بهتره ها دیگه جوش آوردم وگفتم اونوقت براتو چی بهتره.همیشه بهتره من اینکارو بکنم من اونکارو بکنم.
یه بارم تو ازخودت یه بهتری نشون بده.برو دیگه من پاهام نا نداره از شدت دلهره زانوام می لرزه نمیتونم وگرنه به تو رو نمینداختم .مجتبی هم که دید من انگاری واقعا نمیتونم برم وگرنه درهمه حال من پیش قدم بودم لباسشو پوشید ورفت.
از شدت اضطراب نمیتونستم بشینم ومدام تو هال قدم میزدم و دستامو بهم میمالیدم تا بالاخره مجتبی ودردانه اومدن و دیدم دردانه گریه کنان رفت تو اتاقش.به مجتبی گفتم چی شده گفت والا نمیدونم تموم راه برگشتو دوید ومنم دنبالش از نفس افتادم.
رفتم از دردانه پرسیدم گفت آبروم رفت آبروم رفت .گفتم چراا چیشده .
گفت بابا با این سر و وضع اومد دم مدرسه جلو دوستام آبروم رفت گفتم وا مگه چطوری اومده لخت که نبوده،گفت اه مامان پشت پاچه شلوارش تو جورابش بود.
درو کوبیدم بهم وگفتم برو بابا من دردم چیه تو دردت چیه.
حالا بابات عجله داشته ،آبرویی که با این چیزا بره بزار بره.
نشستم فکر کردم چکار کنم بهتره. از دست رضا عصبانی بودم با این انتخابش ،اینهمه دختر تو این شهر بود رفت وکیو انتخاب کرد اومدم بهش زنگ بزنم مجتبی گفت ول کن اعصاب اونم بهم نریز.ماهم مقصریم نرفتیم ببینیم کجا زندگی میکنه ،کدوم محله هستن ،کین چین.
تو خودتم دختره رو دیدی خوشت اومد.حالا اینام پولی میگیرن ومیرن.
مونده بودیم چکار کنیم اون مقدار پول برا اونا زیاد بود ولی ماتوان پرداختشو داشتیم.
ظهر رضا اومد وجریانو براش گفتیم گفت به هیچ وجه بهشون پول ندین،آرامم راضی نیست ومیگه اینا از دشمنم برام بدتر بودن وحقی ندارن پول بگیرن.
گفتیم باشه ولی مدام دلشوره داشتم،فردا از پشت پنجره دیدم یه موتور روبرو خونه پارک کرده ودونفر کنارش وایسادن ومعلومه خونه ما رو نگاه میکنن به دردانه گفتم نمیخواد بری مدرسه تا قائله ختم بشه ومن خیالم راحت بشه....#داستان_یگانه❤❤
مجتبی گفت پولو میدیم وشرشون کم میشه اونا به خیر وما به سلامت.پولو از بانک گرفتمو روزموعود اومد وپولو دادیم ویه رسید دستی دم در ازشون گرفتیم ورفتن وبه ظاهر زندگیمون آروم شد به هفته نرسید که باز سر وکله شون پیدا شد وگفتن نه ما کم گرفتیم وکلاه سرمون رفته قشنگ معلوم بود که با خودشون گفتن اینا که این مبلغو راحت دادن بیشترم میگفتیم میدادن.چندین بار دیگه هم اومدن وگفتن اگر پول بیشتری ندید هر روز میایم دم خونتون داد وهوار میکنیم.
دیگه از دستشون کلافه شده بودیم به رضا جریانو گفتیم گفت مگه نگفتم ندین وچرا حرف گوش نمی کنید وخودسرید وعمری فکر کردید فقط رای ونظر شما درسته ،حالا هم همونطور ادامه میدین ومن میرم کلانتری شکایت که اینا اخاذی کردن.رفت ولی متاسفانه نه مدرک معتبری داشتیم نه حتی تماس تلفنی ضبط شده نه هیچی.
گفتن اگر دوباره اومدن زنگ بزنید به جرم اذیت وآزار وچه میدونم سلب ارامش و...دستگیرشون کنیم واخطار بهشون بدیم.
رضا هم یه دستگاه ضبط صدا گرفته بود وبه تلفن وصل کرده بود که اگر تلفن زدن تهدید کردن بعنوان مدرک ببره نشون بده.
ولی طرفمون زرنگ تر از این حرفا بود یک هفته ای نیومدن ولی یه روز دوباره سر وکله شون پیدا شد ایندفعه نامادریه زنگ زد وسلام احوالپرسی گرم و گفت برا امر خیر تماس گرفتم من یه پسر بزرگ دارم از شوهر اولم که ماشالله ماشالله دستش به دهنش میرسه وکشتار گاه کار میکنه و حالا زن میخواد وکی از شما بهتر ما یه دختر بهتون دادیم یه دختر میگیریم .اینطوری پیوندمونم محکم میشه.
گوشیو گذاشتم سرم داشت میترکید.گفتم رضا خدا چکارت نکنه ببین اینا صاف انگشتشونو گذاشتن رو نقطه ضعف ما.
رضا صدای ضبط شده ی فوزی رو برده بود کلانتری گوش داده بودن وگفته بودن چیزیو ثابت نمیکنه کمترین کلام تهدید و... درش نیست ویه خواستگاری معموله.
طرفمون هفت خط تر از این حرفا بود.ما سر ازدواج روزبه هم خیلی ساده گرفتیم وخام شدیم وفکر کردیم ساده بگیریم همه چی خوب پیش میره ولی خانواده اون عروس خدابیامرزم کجا واینا کجا.
یه چند روز گذشت ودوباره فوزی زنگ زد وگفت کی خدمت برسیم برا امر خیر گوشیو گذاشتم.فرداش با یه دسته گل بی ریخت دوتایی اومدن با یه نره قول که نمیدونم از کجا پیداش کرده بودن وبه زور یه کت وشلوار تنگ قرضی تنش کرده بودن با یه کراوات قرمز که داشت خفش می کرد.تمام این مدت هم دردانه رو نذاشته بودیم بره دبیرستان ومثلا میخواستیم از خطر دور نگهش داریم وتو خونه هم جلو روش بحثی نکنیم که دچار تنش نشه کنکورداره، کنکورشو بد بده.حالا این سه تا پشت در ،ماهم دستپاچه به چه کنم چه کنم افتاده بودیم
#داستان_یگانه❤❤
...